صفحه اصلی | انجمن | ورود | عضویت | خوراک | نقشه | تماس با ما | آپلود فایل | چت | فتوشاپ آنلاین تبلیغات
داستان های تاثیرگذار، داستان های آموزنده
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::

نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم


تعداد بازدید : 139
نویسنده پیام
admin
آفلاین



ارسال‌ها: 1193
عضویت: 28 /6 /1392
تشکر کرده: 34
تشکر شده: 18
داستان های تاثیرگذار، داستان های آموزنده

داستان جالب «ششمین دختر»
معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ کنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ.ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت کردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ..ﺍﻟﻠﻪ می‌داند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ.ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐنی.داستان دعوای پدر و پسر

داستانهای جالب اوایل تابستون بود و پیمان هم با نمرات نچندان جالبی ترم دوم دانشگاه رو تموم کرده بود.

آدم تنهایی بود.بیشتر وقتشو با کامپیوتر و تنهاییاش تو اتاق میگذروندانزوا و دور از جمع بودنش باعث شده بود که تقریبا هیچ دوست صمیمی نداشته باشهتک و توک آدم هایی رو پیدا میکرد که باهاشون بتونه بره بیرون ولی خارج شدن از کنج تنهاییاش واسش سخت بودآدم مسئولیت پذیری نبود,رفتن به دانشگاه رو هم بیشتر بخاطر تعویق خدمتش انتخاب کرده بود و زحمت کار کردن رو هم به خودش نمیدادبه زحمت میشد تو جمع خانواده بیاد و با تنها خواهرش گپ و گفتی بکنهساناز,خواهر کوچکترش بود و برعکس پیمان دختر موفقی تو درس و خانواده بودپدر و مادر پیمان برای هر دوی بچه هاشون هر کاری که از دستشون بر میومد رو میکردناصلان پدر پیمان مرد زحمت کشی بود , آدم بی سر و صدایی که هفته ها و روزهاشو سرگرم کار بود و مرجان خانوم هم تمام توجهش رو معطوف بزرگ کردن بچه ها کرده بوداما تنها نگرانی اصلان و مرجان همین رفتارهای پیمان بودیا اصلا دوستی رو تو مدرسه و جمع ها نداشت , یا اینکه کسایی رو انتخاب میکرد که بوی خوشی از رفاقتشون به مشام نمیرسیدهر روز که میگذشت و گرمای روزهای تابستون بیشتر میشد رفتارهای عجیب پیمان بیشتر میشداز دیروقت اومدناش تا جایی که چند روز به یکبار تو خونه پیداش میشداز بین همون دوستای انگشت شمارش وارد جمعی شده بود که به قول خودشون خوش بودن و تفریحاتشون خطرناک تر از چیزی بود که آدم میتونست فکرشو بکنهکارش شده بود این که روز و شب رو با دوستاش بگذرونه…اواسط مرداد بود و پیمان آخرهای شب بعد از سه روز اومد خونهبوی سیگار و دودهایی که خانواده نمیتونستن تشخیص بدن از کجا اومده و به پیمان چسبیده کل راهرو رو گرفته بودوقتی بی توجه به همه و با اکتفا به یه سلام سرد رفت تو اتاقش پدرش نتونست کارهای بی توجیهش رو تحمل بکنه و به سمت اتاق پیمان رفتاونقدر در رو زد تا پیمان از اتاقش اومد بیروندر جواب تمام سوالهای پدر فقط به یک جمله اکتفا کرد و گفت دارم با دوستام خوش میگذرونم و از جوونیم لذت میبرمهمین رو گفت و از خونه زد بیرونهمین رفتارها باعث شده بود که اصلان کارش رو نیمه کاره بزاره و بیفته دنبال پیمان,به زحمت زیاد تونست آدرس خونه ای که با دوستاش اونجا بودن رو پیدا بکنهدوست نداشت کاری بکنه که دیگه پیمان نتونه به خونه برگرده و از اینی که هست شرایط بدتر بشهبه خاطر همین میخواست با حرف زدن و قانع کردنش هر جور که شده از اون مخمصه بکشدش بیرونغافل از اینکه نقطه های سیاه پیمان بیشتر از اونی شده بود که با پاک کن پدر از بین بره…

وقتی پیداش کرد و دیدش با روی خوش ازش خواهش کرد که به خونه برگرده و این وضع رو تموم بکنهحال مرجان خوب نبود,حتی دونستن این موضوع هم باعث نشد که پیمان دست از کارهاش برداره و با پدر برگردهوقتی اصلان رفتارهای غیرعادی و جوابهای پرت و پلای پیمان رو دید ناراحت شد و خواست هر طور که شده پیمان رو از اون خونه بیاره بیروندستش رو گرفته بود و با خودش میبردپیمان هم که تو حال خودش نبود داشت مقاومت نشون میدادبه یکباره دستش رو کشید و پدر رو به سمت پایین پله ها هول دادچیزی که پایین پله ها اتفاق افتاد فراتر از اونی بود که مرجان و ساناز تو خونه انتظارشو میکشیدناصلان سرش به لبه پله خرده بود و خون همه راهرو رو گرفته بوددوستان پیمان هم وقتی این صحنه رو دیدن از ترس شریک شدن تو جرم پیمان فرار کردن و تنهاش گذاشتنکم کم داشت به خودش میومدوقتی چشم باز کرد دید پدرش غرقه خون افتاده کنار پله و صدای آژیر پلیس از نزدیکی به گوشش میرسهتنها چیزی که به ذهنش رسید فرار کردن بودبعد از اومدن پلیس به اون خونه معلوم شد پیمان مشروبات الکلی و شیشه مصرف کرده بوداصلان رو به بیمارستان رسوندند ,تو حالت اغما چشمان گریان مرجان و ساناز رو بروی خودش میدیدپیمان اون شب هر کاری کرد که بتونه یه جا واسه شب پیدا بکنه هیچ کدوم از دوستاش جواب تلفنش رو نمیدادنخوش گذرونی ها و شادیهای پیمان زودتر از اون چه که فکرشو میکرد تموم شده بودن و دوستان گرمابه و گلستانش همه رو از کاری که کرده بود خبردار کرده بودنپلیس بدنبال پیمان بود و مادر و خواهرش هم چشم به انتظار برگشتن پدرهزینه های بیمارستان مرجان رو مجبور کرده بود تا خونه رو بفروشه و با ساناز تو یه خونه استجاره ای دوران انتظار رو بگذروننتو این مدت به هر زحمتی خودش رو پنهان کرده بودهوا کم کم سرد میشد و پیمان شباهتی به اون جوان سابق نداشتاونقدر سرد که حتی خودش رو هم نمیشناختمصرف شیشه خیلی زود حافظه و تمام خوبی هایی که تو گذشته دیده بود رو از یادش برده بود

چند روزی بود که دیگه هیچ پولی نداشت و تمام اندوخته های یواشکیش از صندوق خونه ته کشیده بودعصر آذر ماه بود و هوا اونقدر سرد بود که هر کسی تو خیابون سعی میکرد اضافه های جیبشو بریزه دور تا بلکه گرمای جیب لباس و کاپشن اونها رو از سوز هوا نگه دارهتو همین حین اونقدر از شدت سرما به خودش پیچیده بود که مثه یه ذره سیاه تو سرما گم شده بودحالت بهم ریخته و جنس ندیده اش,افسر گشت رو مشکوک کرد و همین باعث دستگیریش شدوقتی شناسایی شد درباره اون اتفاق ازش خواستن اما چیزی به یادش نمیومدچون شیشه حافظه ای براش نگذاشته بود که بتونه چیزی رو به یاد بیارهبه مرجان اطلاع دادند که پسرش رو پیدا کردننمیدونست چه حالی باید داشته باشهدر تمام این مدت اتفاقات رو تا جایی که میتونست از نزدیکان و بستگگانش کتمان کرده بوداز طرفی یکی از هم دوره های ساناز تو دانشگاه به اون علاقمند شده بود و اصرار به کسب اجازه واسه اومدن با خانواده اش رو داشتاما ساناز به هر بهانه ای که میشد به تعویق میانداختمرجان میترسید از اونی که فکرشو میکرد بدتر باشهچاره ای نداشت جز اینکه بره و پسرش رو ببینهوقتی تو راه با ساناز به سمت کلانتری میومد نمیدونست چی در انتظارشهپسری که با رنج و امید بزرگ کرده بود براحتی خودش و خانواده اش رو به پرتگاه کشونده بودوقتی تو کلانتری پیمان رو دید نشناختشاونقدر لاغر و ضعیف شده بود که حتی توان بلند شدن از جاش رو هم نداشتهمین صحنه کافی بود که مرجان رو به سکته قلبی برسونه و ساناز تنها واسه هر سه عزیزانش اشک خون بریزهمطلع شدن خواستگار ساناز از وضع اون کافی بود که اون همه هم کلاسی ها رو خبر دار بکنه و اوضاع خانواده ساناز تو همه دهن ها بچرخهمرجان سکته رو رد کرده بود اما آرزو میکرد که ای کاش همه اینها فقط یک خواب بودسنگینی نگاه های قضات به ظاهر دانشجو و زهر توی حرفهاشون اونقدر به کام ساناز تلخ بود که دانشجوی ترم سه پزشکی رو مجبور به انصراف از دانشگاه بکنهسانازو مادرش روزها و شب های سرد رو به امید بهتر شدن حال اصلان میگذروندندزمستون به میانه رسیده بود و آخرین نفس های اصلان با دستگاه هم به پایان رسیدبدترین خبری که ساناز و مادرش میتونستند تو این شرایط باهاش مواجه بشندادگاه بعد از بررسی های پرونده پیمان به اتهام قتل غیر عمد پدرش اون رو به حبس ابد محکوم کرده بودساناز و مادرش هم بعد از به خاک سپردن اصلان با تنهایی به خونه شون برمیگشتندمادر اوضاع روحی و جسمی خوبی نداشتقلبش اونقدر شکسته بود که بند بندش از هم پیدا نمیشدتنهایی دونفره مادر و دختر هیچ التیامی نداشت… حکایت آموزنده «غرور بی جا»

حکایت جالب «غرور بی جا»

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم. داستان آموزنده «مشکل چاه آب روستا»

داستان آموزنده «مشکل چاه آب روستا» در زمان‌های دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»روستاییان گفتند: «نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!»در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشه‌ای را کشف کرده و آن را از بین ببرید.در تحلیل مسائل تصویر کلی از موضوع را ترسیم و تجسم کنید و رویکرد و تفکر سیستمی را دنبال کنید. ازدواج با یک مرد ثروتمند

داستان ازدواج با یک مرد ثروتمند یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است:می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم من ۲۵ سال دارم و بسیار زیبا هستم.آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به ۵۰۰ هزار دلارخواست من چندان زیاد نیست هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟چند سئوال ساده دارم :پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟و اما جواب مدیر شرکت مورگان:نامه شما را با شوق فراوان خواندمدرنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند.اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم:درآمد سالانه من بیش از ۵۰۰ هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم.از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است :آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه “زیبائی” با “پول” استاما اشکال کار همین جاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه از نظر علم اقتصاد ، من یک سرمایه رو به رشد هستم اما شما یک سرمایه رو به زوال به زبان وال‌استریت، هر تجارتی موقعیتی دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت.اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید.اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آنکه بتوانید یک پولدار احمق را پیدا کنید.


خدايا ، من در كلبه فقيرانه خود چيزی را دارم كه تو در عرش كبريايي خود نداري ،من چون تویی دارم و تو چون خود نداری

همیشه امیـــد داشته باش
دوشنبه 01 خرداد 1402 - 13:24
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر



تازه سازي پاسخ ها
پرش :