مرا هزار امید است و هر هزار توییشروع شادی و پایان انتظار توییبهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشتچه بود غیر خزان ها اگر بهار توییدلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی مانددر این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما رابه خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا رابده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافتکنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا رافغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوبچنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما راز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ستبه آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا رامن از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستمکه عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا رابدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتیجواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا رانصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارندجوانان سعادتمند پند پیر دانا راحدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جوکه کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما راغزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظکه بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا راحافظ
ناله را هرچند می خواهم که پنهانی کشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم، فریاد کنامیر خسرو دهلوی
***
جهان سر به سر حکمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت استفردوسی
گه مایل دنیایم و گه طالب عقبا
انداخت خیالت ز کجایم به کجاهابیدل دهلوی
***
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
قهر و آشتی،
همه ی بی معنا بودفریدون مشیری
هر دوست که در جهان گرفتیم
دشمن به از آن گرفت ما را
هر چند که راستیم چون تیر
او همچو کمان گرفت ما را
***
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود بخود راهم دهخواجه عبدالله انصاری
زالطاف خدا کنار هم زیستن است
تنها نشدن به کلبه ی خویشتن است
معشوق بغل گیر و به وی بوسه بزن
کان حج دگر به همسر آمیختن است
صاحب قبله و قبله ،دو عزیزند،ولی
خوشتر آن است من از قبلهنما بنویسم!
آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز،غمنامه ،به بیگانه چرا بنویسم؟
تا به کی،زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصهی درد، به امید دوا بنویسم؟
قلمم، جوهرش از جوش و جراحت ،جاریاست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم
بارها قصد خطر کردم و گفتی:ننویس!
پس من این بغض فروخورده کجا بنویسم؟
بعد یک عمر ببین دست و دلم میلرزد
که“من”و“تو”به هم آمیزم و ما بنویسم!
“من”و“تو”چون تن و جاناند،مخواه و مگذر
این دو را،باز همینطور ،جدا بنویسم
شعر من با تو پر از شادی و شیرینکامیاست
باز ،حتا اگر از سوگ و عزا بنویسم
با تو از حرکت دستم برکت میبارد
فرق هم نیست،چه نفرین چه دعا بنویسم!
از نگاهت ،به رویم ،پنجرهای را بگشا
تا در آن منظرهی روحگشا بنویسم
تیغ و تشباد هم از ریشه نخواهد خشکاند
غزلی را که در آن حال و هوا بنویسم
عشق،آن روز که این لوح و قلم دستم داد
گفت هرشب غزل چشم شما بنویسم